دنیای سرگرمی


دنیای سرگرمی

فقط چند دقیقه برای داشتن سرگرمی وقت بگذاریم


دو درویش

یک روزی دو تا درویش با هم همسفر شدند؛ یکی از این درویشان پنج دینار همراه خود داشت و دیگر درویش هیچ دیناری همراه خود نداشت. اما درویشی که هیچ دیناری نداشت، راحت مینشست، استراحت میکرد، راحت میخوابید و به هیچ چیزی از مال دنیا فکر نمیکرد. ولی آن درویشی که با خو د پنج دینار همراه داشت دائم در ترس بود؛ تا زمانی که به چاهی رسیدند، جایی ترسناک و معدن دزدان و حیوانات درنده بود.

مردی که هیچ پولی باخود نداشت از آب چاه خورد پای خود را دراز کرد و خوابید و اما صاحب پنج دینار از ترس نتوانتست بخوابد و آهسته با خود میگفت: چه کنم؟ تا اینکه صدای او به گوش درویش تهی خورد بیدار شد و گفت: تو را چه شده است، مشکل تو چیست که میگویی چه کنم؟ درویش صاحب پنج دینار گفت: من همراه خودم پنج دینار آورده ام و اینجا وحشتناک است و تو راحت خوابیده ای اما من نمیتوانم بخوابم.

مرد تهی دست گفت: این پنج دینار رو به من بده تا برای تو چاره ای بیابم. آن مرد پنج دینار رو به مرد تهی دست داد؛ پنج دینار را از او گرفت و در چاه انداخت و گفت: دیگر راحت شدی از چه کنم، چه کنم. راحت بنشین و راحت بخواب و راحت به راه ات ادامه بده زیرا انسانی که تهی دست باشد مانند برج محکمی است که هیچ وقت نمیتوان فتحش کرد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: محمدرضا قربانی | تاريخ: یک شنبه 9 تير 1392برچسب:دو درویش, | موضوع: <-CategoryName-> |