یک روزی دو تا درویش با هم همسفر شدند؛ یکی از این درویشان پنج دینار همراه خود داشت و دیگر درویش هیچ دیناری همراه خود نداشت. اما درویشی که هیچ دیناری نداشت، راحت مینشست، استراحت میکرد، راحت میخوابید و به هیچ چیزی از مال دنیا فکر نمیکرد. ولی آن درویشی که با خو د پنج دینار همراه داشت دائم در ترس بود؛ تا زمانی که به چاهی رسیدند، جایی ترسناک و معدن دزدان و حیوانات درنده بود.
مردی که هیچ پولی باخود نداشت از آب چاه خورد پای خود را دراز کرد و خوابید و اما صاحب پنج دینار از ترس نتوانتست بخوابد و آهسته با خود میگفت: چه کنم؟ تا اینکه صدای او به گوش درویش تهی خورد بیدار شد و گفت: تو را چه شده است، مشکل تو چیست که میگویی چه کنم؟ درویش صاحب پنج دینار گفت: من همراه خودم پنج دینار آورده ام و اینجا وحشتناک است و تو راحت خوابیده ای اما من نمیتوانم بخوابم.
مرد تهی دست گفت: این پنج دینار رو به من بده تا برای تو چاره ای بیابم. آن مرد پنج دینار رو به مرد تهی دست داد؛ پنج دینار را از او گرفت و در چاه انداخت و گفت: دیگر راحت شدی از چه کنم، چه کنم. راحت بنشین و راحت بخواب و راحت به راه ات ادامه بده زیرا انسانی که تهی دست باشد مانند برج محکمی است که هیچ وقت نمیتوان فتحش کرد.
نظرات شما عزیزان:
|